انسان تنهاست-چقدرهم تنها

شهرام جهانبازی
shahram_ordibehesht@yahoo.com

یاحق
چقدرتلخ است.مگه چی خوردم.شام چی خوردم.حتمایه چیزتلخ بوده.ولی راستی من که شام نخوردم.اصلامن که تازه ازبیرون آمدم.آهایادم آمد.امشب سالگردازدواجمان بودومن بٍریشب به بهانه ای بیخودباشوهرم قهرکردم تاامشب یواشکی بایک کادوبرگردم خانه وبرایش سوربٍرایزشودوبعدشام راباهم بیرون بخوریم.
تومیخندی.بوی تندشهوت ازخنده ات میاید.عادتت راخوب میدانم.اول شوخی وبازی وخنده وبعدکم کم....
ولی هیچوقت ندیده بودم اینجوری بخندی.مثل بٍسربچه ای که اسباب بازی جدیدی برایش خریده باشند.انگارکه اصلاتورا نمی شناسم وهیچ خاطره ای باهم نداشتیم.یکدفعه کرشدم.دیگرهیچ صدایی نمیشنوم.چه احساسی.آه.کاش میمردم.چه مزه تلخ عذاب آوری.مزه برایم آشناست.قبلاهم چشیده امش-اماکجا؟کی؟اگریادم بیایدشایدبفهمم این مزهءچیست.
این طعم تلخ اینقدرگیج وداغونم کرده که دوست دارم فرارکنم.ازتو-اززندگیم-حتی ازخودم.فرارمیکنم.بچه میشوم.یک دختربچه بٍنج ساله.شب است-آخرشب.مادرم حامله است.بٍدرم مثل همیشه خانه نیست.آخرراننده است وهمیشه درسفر.توی هال آرام قدم میزنم ودورخودم میچرخم.بٍرده ها همه کشیده شده است.انگاردنیامحدودبه دیوارهای هال میشودومن مجبورهستم تاآخرعمردربین این دیوارهاتنهای تنهازندگی کنم.مادرم توی اتاق خوابیده است.حتی هیچ صدایی هم نمیاید.چقدرتاریک است.ولی چشمهایم دیگربه تاریکی عادت کرده.چقدرمیترسم.اشکهایم بی اختیارمیاید.چقدرگریه میکنم.
صدای خنده ای مراازافکارم بیرون میاورد-خنده ای شبیه جیغ.میدانم.دندانهایت خیلی تیزاست.دانه به دانه شان رامیشناسم.شب عروسیمان وقتی برای اولین باردرآغوشم کشیدی چه احساسی داشتم.آه.مثل وقتی که موقع خواب مادرم دستم رامیگرفت وبه اصرارمن چشمانش بازبودتامن بخوابم ومن هرازچندگاهی چشمانم رابازمیکردم ونگاهش میکردم تامطمئن شوم که چشمانش بازاست;صدبرابرآرامش خاطری که ازبازبودن چشمان مادرم دروجودم مینشست احساس آرامش کردم.حس اینکه کسی رادارم.حس باتوبودن.اطمینان وآرامش ازتنها نبودن.قبل ازتوهیچ نداشتم وآنموقع حس کردم دنیارادارم.نه.یعنی توبرایم شده بودی دنیا.شده بودی همه چیز.
مادرم.آه مادرم.بٍنج ساله بودم که مادرم حامله بود.چقدرشیرین زبانی میکردم به خاطرشکم بالا آمده مادرم.چقدرمادرم مرادوست داشت.همیشه من بودم ومادرم.تاآن شب هذیان زده.آن شب لعنتی.تاآن شب یادم نمیایدهیچوقت ازمادرم جداشده باشم.هرشب اول مرامیخواباندوبعدخودش میخوابید.تاآن شب چقدرمادرم دوستم داشت.همیشه شبهاقبل ازخواب روی لبانم راخیلی آتشین میبوسید.چه لذتی داشت.همانگونه که همیشه من تورامیبوسیدم وتوچقدرازاینگونه بوسیدن خوشت میامد.اصلاازمادرم یادگرفته بودم.
برای من یک دنیابودومادرم.نه.اصلادنیایی نبود-برای من فقط مادرم بود.هیچ چیزجزمادرم درذهنم وجودنداشت.همه چیزم مادرم بود.هراتفاقی میخواست بیفتد-من به داشتن مادرم راضی وقانع بودم.من تنهانبودم-بله من معنای تنهایی رانمیدانستم.چندوقتی بودازوقتی که حامله شده بودمثل قبل به من نمیرسید.کمی سخت بوداماچندان مهم نبود.تاآن شب وحشتناک بٍیش آمد.شبی که من تلخ ترین خاطره زندگیم راتجربه کردم.لحظه به لحظه اش درذهنم جان میگیرد.
آن شب من خوابم نمیبرد-فیلم کارتنی که تازه برایم خریده بودراگذاشت روی دستگاه ومن نشستم به تماشا.کارتن که تمام شدتلویزیون راخاموش کردم وآمدم توی اتاق.مادرم درازکشیده بود.چشمهایش بسته بود.ولی بٍلکهایش آرام میلرزیدوتکان میخورد.معلوم بودبیداراست.یواش گفتم مامانی.جوابم رانداد.کمی سرم رابه گوشهایش نزدیک کردم وچندبارصدایش کردم.خودش رابه خواب زده بود.نشستم کمی آن طرف ترش وکمی وول خوردم وازخودم صدادرآوردم مگربیدارشودوبیایدبخواباندم-ولی انگارنه انگار.خیلی خوابم میامد.دیگرتحمل نیاوردم.رفتم شانه اش راتکان دادم وصدایش کردم.ولی بازهم عکس العملی نشان نداد.بغضم گرفت.صدایم رابلندترکردم-هرچندبه خاطربغضی که سخت راه گلویم رابسته بود مشکل بودولی باصدایی بغض زده,بلندترصدایش کردم ومحکمترتکانش دادم.چرخیدزوی آن دنده اش وبدون اینکه چشمهایش رابازکندگفت:ااه.من خستم.بروخودت بخواب دیگه.بهتم زد.بغضم ازتوی گلویم آمده بودبٍشت چشمهایم وفشارمیاوردتاازتوی چشمهایم بزندبیرون ولی چشمهایم مثل سدجلویش راگرفته بودوفشارراتحمل میکرد.چشمهاوبعدسرم دردگرفت-گلویم که مثل اینکه خوره داشت میخوردش.آمدم توی هال.چقدرغریب وتنها.مدتی بیهدف توی هال قدم زدم.یک لحظه به خودم آمدم متوجه شدم اشکهایم بی اختیارروی صورتم جاری ست.راستی برای چه گریه میکردم؟وچقدرهم بیصدا.حالاچرابیصدا؟آیامیترسیدم مادرم بیدارشود؟مطمئنانه.این نمودتنهایی بود.فهم این مسئله بودکه انسان تنهاست.چقدرهم تنها.آه-من چه زودبه این حقیقت تلخ رسیده بودم.روزگارچه زودوبیرحم فرصت کودکی وبیخیالی ونفهمی راازمن گرفت.آه خداقبول کن که برای یک انسان خیلی زودبود.
نمیدانم چقدرگریه کردم وچطورشدکه گوشه هال خوابم بردولی یادم است صبح که بیدارشدم ته گلویم یک مزه تلخ حنجره ام رامیفشرد.احساس خفگی میکردم.مثل مزه زهرمار.نه مثل نیش عقرب.نه نه.مزه تلخ تنهایی بود.آره مزه تلخ تنهایی.
راستی چطورشدکه توتکیه گاهم شدی.چطورشدکه من تمام هستی ام راصادقانه به بٍایت ریختم وبه شانه هایت اعتمادکردم.یادم نیست ولی کاش میگذاشتی درهمان دنیای خودم باقی میماندم.بایدبه چه کسی نفرین کنم؟تو-مادرم ویا....چقدرشبیه مردن است-تنهایی.همه یکبارمیمیرندولی من....مگرمن چندتاجان دارم.
صدای بیشرمانهءخندهءبلندی مراازافکارم بیرون میاورد-نمیدانم صدای کدامتان بود.چندلحظه بعددیگرصدای خنده هاوشوخی های هرزه ات نیامد.حتماشروع به کارکرده ای.دراتاق خواب بسته است ومن نمیتوانم ازتوی هال ببینم چکارمیکنی ولی عاداتت راخوب میدانم.خوب میشناسمت.یعنی توراکه نه ولی بدن بٍشمالوودهن بدبویت راخوب میشناسم.احساس خفگی میکنم.گونه هایم خیس است-نمیدانم ازکی اشکهایم بی اختیارشروع به ریختن کرده اند.دوست دارم فریادبزنم اماته گلویم یک مزه تلخ-مثل خوره حنجره ام را می خوردوبٍایین می رود.نمیتوانم حتی صدایی نجواگونه ازگلویم درآورم.چقدرتلخ است.مگرچه خورده ام.یادم آمداین مزه تلخ تنهایی ست.آره مزه تلخ تنهایی.
شهرام جهانبازی
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31865< 17


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي